مجرم جذاب من ( رمان صحنه دار)

سلام دوستان من پرستش هستم..تازه وارد بلاگیکس شدم و قراره رمان بنویسم....امید وارم از رمان هام خوشتون بیاد

مجرم جذاب من ۲

Pary.◉⁠‿⁠◉ Pary.◉⁠‿⁠◉ 15 مرداد · Pary.◉⁠‿⁠◉ ·

ناگهان یکی من رو از پشت گرفت و دستشو روی دهنم گذاشت و زیر گوشم گفت : دختر جون جون پدرت الان توی دستای کنه...اگه میخوای پدرت زنده بمونه با این شماره ای که روی میز گذاشتم تماس بگیر و هرچه زودتر برگرد تبریز»وقتی حرفش تموم شد با سرعت باد از خونه زد بیرون و منی که مات بودم آنجا وایساده بودم دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم « منظورش چی بود که جون پدرت توی دستای منه» سریع موبایلمو برداشتم و خواستم به مامانم زنگ بزنم که با دیدن ساعت آروم زدم توی سرم و گفتم : لینا چقدر تو احمقی الان همه خوابن» باید مرخصی بگیرم برگردم تبریز...یعنی بابام چیکار کرده...خیلی میترسم...رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم.....صبح شده بود...رفته بودم اداره داشتم با رییس پلیس صحبت میکردم به رییس پلیس نگاه کردم و گفتم : رعییس من دوهفته مرخصی میخوام» رعییس به من نگاه کرد و گفت « دو هفته!!! چه خبره لینا پس فردا یک ماموریت داریم من به تو نیاز دارم » ادامه دادم « می‌دونم رعییس ولی من به این دو هفته نیاز دارم» رعییس به من نگاه کرد و گفت : باشه »

تعظیم کردم و اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم...

مجرم جذاب من

Pary.◉⁠‿⁠◉ Pary.◉⁠‿⁠◉ 15 مرداد · Pary.◉⁠‿⁠◉ ·

توی اتاق کارم بودم و داشتم پرونده های مجرم هارو نگاه میکردم که یهو سرگرد جاوید اومد توی اتاقم...بهش نگاه و گفتم : چی شده جاوید؟؟" جاوید بهم نگاه کرد و گفت : امممم...لینا میشه من امروز وقتی کارتون تموم شد من شما رو برسونم؟" خندیدم و گفتم : جاوید من ماشین دارم."جاوید دوباره اهم کرد و گفت : پس حداقل میشه امشب باهم شام بخوریم" یک لحظه فکر کردم و گفتم : خیلی دلم میخواد جاوید ولی امشب خیلی سرم شلوغه" ...جاوید رفت بیرون...منم چند دقیقه بعد کارم تموم شد و رفتم سوار ماشینم شدم و به سمت خونه ام رفتم....خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده...لعنتی چرا پلیس شدم.....کارم دوست دارم ولی از خانوادم جذام....چرا آخه...آخر هفته باید مرخصی بگیرم برم تبریز....خسته شدم اینقدر توی یک خونه موندم که هیچکی توش نیست و فقط خودمم خسته شدم....وقتی رسیدم خونه کلید انداختم و رفتم تو لباسام رو درآوردم رفتم توی حموم و ی دوش آب سرد گرفتم و اومدم بیرون....یک لباس راحتی  پوشیدم و رفتم آشپز خونه و پاستایی که دیشب درست کرده بودم رو درآوردم و روی مبل نشستم و ادامه ی فیلم رو نگاه کردم......ساعت ۲ بود تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم توی رخت خوایم و روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و به خواب رفتم....ساعت نزدیک ۶ یهو با افتادن یک چشز شیشه از خواب پریدم...سریع یک اسلحهه برداشتم و رفتم توی حال و بلند گفتم : کی انجاست؟؟؟.....