مجرم جذاب من ۵

- وقتی رسیدم به خونه رفتم خواستم میآید بردارم که تازه یا م اومد من توی تبریزی و این خونه پدر و مادرها..در زدم که مادرم در رو باز کرد و من رفتم توی سالن نشستم بابام هم بود...بابام گفت : دخترم چیکار کردی...چرا من رو آزاد کردن » به بابا نگاه کردم و گفتم « رفتم پیش اردوان..پسر او زن» بابام همونجوری داشت من رو نگاه میکرد و من گفتم : اگه باهاش ازدواج کنم تو آزاد میشی» بابام بلند شد و گفت « من ترجیح میدم تا آخر عمر برم زندان ولی تو همسر اون مرد نشی...دخترم من نمیخوام تورو توی این را راه فدا کنم...من وقتی جوون بودم این اشتباه رو کردم...قبل مادرت...الان فکر کنم اردوان ۳۰ سالش باشه» به بابا نگاه کردم و گفتم : بابا فردا قراره بیان خاستگاری من....فردا صحبت میکنیم تموم میشه و تو هم تا آخر عمر آزاد میشی» پدرم بلاخره قبول کرد و من رفتم توی اتاق ام...با دیدن قاب عکسای بچگیام لبخند زدم و اونارو نگاه کردم...خیلی دلم برای این اتاق تنگ شده بود....اتاقم همون شکلی بود..دست نخورده...روی تخت دراز کشیدم که یهو یک پیامی به گوشیم اومد...اردوان بود....نوشته بود : خب همسر آینده ام پدر و مادرت رو راضی کردی؟"نوشتم : اره راضی کردم فردا ساعت چند میاین ؟" پیام اردوان سریع اومد و نوشته بود : ساعت ۳ و البته ما همونجا نامزد میکنیم و پس فردا عروسی میگیرم» سریع نوشتم : اینقدر زود» اردوان دوباره پیام داد : اره همینقدر زود....».....چشمامو بستم و لبخند زدم وگفتم :دیوونه»...نمیدونم چقدر مثل دیوونه ها با خودم حرف زدم که یا با صدای کلاغ که با صداش که پرده ی گوشم رو داشت پاره میکرد خوند و من بلند شدم و رفتم پایین و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم و کارهای ضروری رو انجام دادم و اومدم بیرون و رفتم روی میز نشستم که با دیدن ۱۰ تا دسته گل بزرگ چشمام چهارتا شد که مامان و بابا با چشمای درشت داشتن من رو نگاه میکردم و من گفتم : اینارو می فرستاده » بابام بهم نگاه کرد و گفت : همه از طرف اردوانه» رفتم روی میز نشستم و قهوه ام رو خوردم که بابام گفت : خب دخترم بهم بگو.. با کسی رابطه داری؟؟» مامانم بلند گفت : حمید این چه سوالیه » خندیدم و گفتم : نه بابا جون با کسی توی رابطه نیستم»....بعد از اینکه قهوه ام رو خوردم بلند شدم و گفتم : من مرخصی گرفتم ولی انگار رعییس پلیسم نمیخواد دست سرم برداره...توی همون کلانتری یک بخش رو به من دادن باید برم اونجا...خواحافظ» از مامان و بابا خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم و به سمت کلانتری رفتم...وقتی رسیدم توی پارکینگ ماشینمو پارک کردم و رفتم توی کلانتری....رفتم تو و جلوی میز گفتم : سلام من سرگرد لینا هستم رعییس پلیس رضا از همدان من رو فرستاد اینجا» زن دفتر رو نگاه کرد و گفت : بفرمایید اتاق ۱۰ بخش ۸ مال شماست»...تشکر کردم و رفتم توی اتاقم...چقدر بزرگ بود......چند تا پرونده روی میزم بود رفتم نگاه کردم دیدم پرونده ی اردوان هم اینجاست...اردوان دختر هارو گول میزد و بکارت اونارو میگرفت و اونارو با قیمت های بالا میفروخت بعضی هاشونم هم به عروسک جنسی تبدیل میکرد و میلیونی و دلاری میفروخت...باورم نمیشه قراره با این آدم ازدواج کنم....خیلی ازش میترسیدم....لینا خودتو نباز...تو پرونده های بدتر از این رو گذروندی و اونارو دستگیر کردی...دختر خودتو نباز....نفس عمیقی کشیدم و کارم رو شروع کردم..................ساعت ۱۲ بود و من کارم تموم شده بود....از کلانتری اومدم بیرون و خواستم سوار ماشینم بشم که یک شاستی بلند جلوی پام ترمز زد.....بلند گفتم : هی چته مردک رم کردی» شیشه دودی اومد پایین و اردوان نگام کرد و گفت : خانمم....میخوای من برسونمت» بهش نگاه کردم و گفتم : من خودم ماشین دارم » اردوان لبخندی زد و گفت « اون آدمام میارن...تو سوار شو » نمیدونستم بهش بگم نه...نفسم رو فوت کردم و گفتم « باشه » سوار شدم که یکی از ادماش سوار ماشینم شد و اردوان ماشین خودشو روشن کرد و گفت : میخوای بریم خونه خودمون رو ببینیم » دستشو روی رونم گذاشت و ادامه داد : شایدم درباره چیز های دیگه هم صحبت کنیم » از لحنش بدنم لرزید و گفتم : نه میخوام برم خونه خودم » اردوان دستشو توی رونم برد و وسطشو محکم گرفت و دستشو گرفتم و گذاشتم روی دسته ی ماشین و گفتم : اینکارو نکن» اردوان خندید و گفت : لینا تو قراره زن اردوان خان بشی...تاجر معروف تبریز....شایدم اون یکی کارم رو هم بدونی » بهش نگاه کردم و گفتم : میخوام من هم بفروشید » اردوان بهم نگاه کرد و گفت « تو از تموم اون دختر ها خوشگل تری....تو رو واسه ی خودم نگه میدارم و تو رو زن خودم اعلام میکنم...» وقتی رسیدیم به خونه خواستم در رو باز کنم که دیدم در قفله به اردوان نگاه کردم و گفتم : در رو باز کن » اردوان با اون چشمای سبزش که دختر هارو جذب خودش میکرد بهشم نگاه کرد و گفت : اول ی بوس تا در رو باز کنم » خندیدم و گفتم : دیوونه شدی ... این در رو باز کن » اردوان اومد نزدیکم و گفت «دیوونه ی تو شدم...ی بوس بده تا در باز کنم » رفتم سمتش و گونه اش رو بوسیدم که یهو گلوم رو محکم گرفت و لب هامو محکم بوسید چشمام گشاد شد خواستم عقب بکشم که محکمتر لب هامو بوسید بعد چند دقیقه لب هامو ول کرد و با اون چشمای خمارش به چشمام نگاه کرد و در ماشین رو باز کرد و من پیاده شده و گفتم : خداحافظ.....ساعت ۴ میبینمت » اردوان خداحافظ کرد که همون لحظه یکی از ادماش که ماشینم رو آورده بود اومد سمتم و گفت : لینا خانم ماشینتون رو دارم کردم » ادمش رفت و منم رفتم توی خونه.........ساعت ۳:۵۴ دقیقه بود و من داشتم آماده میشدم...خیلی خوشگل شده بودم رفتم پایین که مامانم با دیدن گریه اش گرفت و گفت : خدایا شکرت....خاستگاری دخرمم هم دیدم بابا هم داشت گریه میکرد که یهو صدای در اومد رفتم در رو باز کردم یک زن مسن و اردوان رو دیدم ...لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید» اومدن نشستم و بعد از احوالپرسی زن مسن که انگار فامیل اردوان بود گفت : ما اومدیم دختر خوشگلتون مینا رو برای پسرمون اردوان خاستگاری کنیم » به زن نگاه کردم و گفتم : من لینا هستم مینا نیستم » زن مسن خندید وگفت : دخترم همش اسمتو فراموش میکنم » من و اردوان رفتیم توی اتاق تا باهم صحبت کنیم اردوان اومد توی اتاقم و گفت : خب...خانمم...قراره زنم بشی....» رفتم سمتش و گفتم : میدونم » اردوان به اتاقم نگاه کرد و گفت : نمیخوای شرط بزاری...» بهش نگاه کردم و گفتم « نه »....