مجرم جذاب من ( رمان صحنه دار)

سلام دوستان من پرستش هستم..تازه وارد بلاگیکس شدم و قراره رمان بنویسم....امید وارم از رمان هام خوشتون بیاد

مجرم جذاب من ۶

Pary.◉⁠‿⁠◉ Pary.◉⁠‿⁠◉ 19 مرداد · Pary.◉⁠‿⁠◉ ·

 من و اردوان اومدیم بیرون...انگشترها رو انداختیم توی دستمون و نامزد کردی...وقتی رفتن و من رفتم یک دوش گرفتم و رفتم توی تختم...بعد از چند دقیقه خوابم برد.....اردوان داشت محکم تلمبه میزد و من بلند بلند ناله میکرد و گفتم : آه...اردوان...محکمتر» اردوان گردنم رو گرفت و وحشیانه واردم کرد که حس کردم کیر اش تا معده ام رفت....ناله کردم : آه...آخ»...یهو از خواب بلند شدم...خدایا این چی بود من خواب دیدم...دستم رو روی سرم گذاشتم... دارم دیوونه میشم...این مرده به خوابام هم نفوذ کرده...خدا رحم کنه.....رفتم پایین و یک صبحانه مفصل خوردم...امروز و فردا تعطیل بود...و من نمی‌رفتم سر کار...رفتم روی مبل دراز کشیدم...و رفتم توی انستا....نمی‌دونم چقدر توی اکسپلور چرخیدن که چشمام گرم شد و همونجا خوابیدم.....آروم چشمامو باز کردم و گوشیمو نگاه کردم...۳۰ بار اردوان بهم زنگ زده بودم و ۵۰ تا پیام از طرف اردوان داشتم....خندیدم....بهش زنگ زدم که یک دو سه جواب داد و گفت : هی...کدوم گوری هستی» آروم گفتم : روی مبل دراز کشیده بودم خوابم برد...چی شده» اردوان کلافه گفت : هیچی....» خندیدم وگفتم : چقدر زود دلت برام تنگ شده...یعنی اینقدر دلت برام ریخته » اردوان کلافه ادامه داد : تو از این به بعد ناموس من میشی باید بدونم کجایی» خندیدم و گفتم : باشه » گوشی رو قطع کرد....دیوونه بود به خدا..خخخخ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیلی گشنمه....مامان و بابا رفته بودن یک جایی و با بعد از شهر نمیومدن....حالا چیکار کنم....ی بیسکوییت برداشتم و خوردم.....به اردوان بگم بیاد اینجا.....نه....باهاش برم خرید.....هم حوصلم سر نمیره...هم چند تا وسایل برای خودم میگیرم....گوشیمو برداشتم و به اردوان زنگ زدم....جواب دادم و با اون صدای خشک و سردش گفت : بله لینام» با لحن بچگونه ای گفتم : شوهریم من خونه تنهام....میای دنبالم با هم دیگه بریم خرید...» اردوان چند لحظه مکث کرد و گفت « ۲ دقیقه دیگه جلوی خونتونم » خندیدم و گفتم : بای عشقم» گوشی رو قطع کردم و رفتم اما هدشدم و رفتم بیرون و سوار ماشینش شدم و گفتم : سلام عزیزم.» اردوان سرشو تموم داد.

 

 

 

 

مجرم جذاب من ۵

Pary.◉⁠‿⁠◉ Pary.◉⁠‿⁠◉ 15 مرداد · Pary.◉⁠‿⁠◉ ·
  1. وقتی رسیدم به خونه رفتم خواستم می‌آید بردارم که تازه یا م اومد من توی تبریزی و این خونه پدر و مادرها..در زدم که مادرم در رو باز کرد و من رفتم توی سالن نشستم بابام هم بود...بابام گفت : دخترم چیکار کردی...چرا من رو آزاد کردن » به بابا نگاه کردم و گفتم « رفتم پیش اردوان..پسر او زن» بابام همون‌جوری داشت من رو نگاه میکرد و من گفتم : اگه باهاش ازدواج کنم تو آزاد میشی» بابام بلند شد و گفت « من ترجیح میدم تا آخر عمر برم زندان ولی تو همسر اون مرد نشی...دخترم من نمی‌خوام تورو توی این را راه فدا کنم...من وقتی جوون بودم این اشتباه رو کردم...قبل مادرت...الان فکر کنم اردوان ۳۰ سالش باشه» به بابا نگاه کردم و گفتم : بابا فردا قراره بیان خاستگاری من....فردا صحبت میکنیم تموم میشه و تو هم تا آخر عمر آزاد میشی» پدرم بلاخره قبول کرد و من رفتم توی اتاق ام...با دیدن قاب عکسای بچگی‌ام لبخند زدم و اونارو نگاه کردم...خیلی دلم برای این اتاق تنگ شده بود....اتاقم همون شکلی بود..دست نخورده...روی تخت دراز کشیدم که یهو یک پیامی به گوشیم اومد...اردوان بود....نوشته بود : خب  همسر آینده ام پدر و مادرت رو راضی کردی؟"نوشتم : اره راضی کردم فردا ساعت چند میاین ؟" پیام اردوان سریع اومد و نوشته بود : ساعت ۳ و البته ما همونجا نامزد میکنیم و پس فردا عروسی میگیرم» سریع نوشتم : اینقدر زود» اردوان دوباره پیام داد : اره همینقدر زود....».....چشمامو بستم و لبخند زدم وگفتم :دیوونه»...نمی‌دونم چقدر مثل دیوونه ها با خودم حرف زدم که یا با صدای کلاغ که با صداش که پرده ی گوشم رو داشت پاره میکرد خوند و من بلند شدم و رفتم پایین و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم و کارهای ضروری رو انجام دادم و اومدم بیرون و رفتم روی میز نشستم که با دیدن ۱۰ تا دسته گل بزرگ چشمام چهارتا شد که مامان و بابا با چشمای درشت داشتن من رو نگاه میکردم و من گفتم : اینارو می فرستاده » بابام بهم نگاه کرد و گفت : همه از طرف اردوانه» رفتم روی میز نشستم و قهوه ام رو خوردم که بابام گفت : خب دخترم بهم بگو.. با کسی رابطه داری؟؟» مامانم بلند گفت : حمید این چه سوالیه » خندیدم و گفتم : نه بابا جون با کسی توی رابطه نیستم»....بعد از اینکه قهوه ام رو خوردم بلند شدم و گفتم : من مرخصی گرفتم ولی انگار رعییس پلیسم نمیخواد دست سرم برداره...توی همون کلانتری یک بخش رو به من دادن باید برم اونجا...خواحافظ» از مامان و بابا خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم و به سمت کلانتری رفتم...وقتی رسیدم توی پارکینگ ماشینمو پارک کردم و رفتم توی کلانتری....رفتم تو و جلوی میز گفتم : سلام من سرگرد لینا هستم رعییس پلیس رضا از همدان من رو فرستاد اینجا» زن دفتر رو نگاه کرد و گفت : بفرمایید اتاق ۱۰ بخش ۸ مال شماست»...تشکر کردم و رفتم توی اتاقم...چقدر بزرگ بود......چند تا پرونده روی میزم بود رفتم نگاه کردم دیدم پرونده ی اردوان هم اینجاست...اردوان دختر هارو گول میزد و بکارت اونارو می‌گرفت و اونارو با قیمت های بالا میفروخت بعضی هاشونم هم به عروسک جنسی تبدیل میکرد و میلیونی و دلاری میفروخت...باورم نمیشه قراره با این آدم ازدواج کنم....خیلی ازش میترسیدم....لینا خودتو نباز...تو پرونده های بدتر از این رو گذروندی و اونارو دستگیر کردی...دختر خودتو نباز....نفس عمیقی کشیدم و کارم رو شروع کردم..................ساعت ۱۲ بود و من کارم تموم شده بود....از کلانتری اومدم بیرون و خواستم سوار ماشینم بشم که یک شاستی بلند جلوی پام ترمز زد.....بلند گفتم : هی چته مردک رم کردی» شیشه دودی اومد پایین و اردوان نگام کرد و گفت : خانمم....میخوای من برسونمت» بهش نگاه کردم و گفتم : من خودم ماشین دارم » اردوان لبخندی زد و گفت « اون آدمام میارن...تو سوار شو » نمی‌دونستم بهش بگم نه...نفسم رو فوت کردم و گفتم « باشه » سوار شدم که یکی از ادماش سوار ماشینم شد  و اردوان ماشین خودشو روشن کرد و گفت : میخوای  بریم خونه خودمون رو ببینیم » دستشو روی رونم گذاشت و ادامه داد : شایدم درباره چیز های دیگه هم صحبت کنیم » از لحنش بدنم لرزید و گفتم : نه می‌خوام برم خونه خودم » اردوان دستشو توی  رونم برد و وسطشو محکم گرفت و دستشو گرفتم و گذاشتم روی دسته ی ماشین و گفتم : اینکارو نکن» اردوان خندید و گفت : لینا تو قراره زن اردوان خان بشی...تاجر معروف تبریز....شایدم اون یکی کارم رو هم بدونی » بهش نگاه کردم و گفتم : می‌خوام من هم بفروشید » اردوان بهم نگاه کرد و گفت « تو از تموم اون دختر ها خوشگل تری....تو رو واسه ی خودم نگه میدارم و تو رو زن خودم اعلام میکنم...» وقتی رسیدیم به خونه خواستم در رو باز کنم که دیدم در قفله به اردوان نگاه کردم و گفتم : در رو باز کن » اردوان با اون چشمای سبزش که دختر هارو جذب خودش میکرد بهشم نگاه کرد و گفت : اول ی بوس تا در رو باز کنم » خندیدم و گفتم : دیوونه شدی ... این در رو باز کن » اردوان اومد نزدیکم و گفت «دیوونه ی تو شدم...ی بوس بده تا در باز کنم » رفتم سمتش و گونه اش رو بوسیدم که یهو گلوم رو محکم گرفت و لب هامو محکم بوسید چشمام گشاد شد خواستم عقب بکشم که محکم‌تر لب هامو بوسید بعد چند دقیقه لب هامو ول کرد و با اون چشمای خمارش  به چشمام نگاه کرد و در ماشین رو باز کرد و من پیاده شده و گفتم : خداحافظ.....ساعت ۴ می‌بینمت » اردوان خداحافظ کرد که همون لحظه یکی از ادماش که ماشینم رو آورده بود اومد سمتم و گفت : لینا خانم ماشینتون رو دارم کردم » ادمش رفت و منم رفتم توی خونه.........ساعت ۳:۵۴ دقیقه بود و من داشتم آماده میشدم...خیلی خوشگل شده بودم رفتم پایین که مامانم با دیدن گریه اش گرفت و گفت : خدایا شکرت....خاستگاری دخرمم هم دیدم بابا هم داشت گریه میکرد که یهو صدای در اومد رفتم در رو باز کردم یک زن مسن و اردوان رو دیدم ...لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید» اومدن نشستم و بعد از احوالپرسی زن مسن که انگار فامیل اردوان بود گفت : ما اومدیم دختر خوشگلتون مینا رو برای پسرمون اردوان خاستگاری کنیم » به زن نگاه کردم و گفتم : من لینا هستم مینا نیستم » زن مسن خندید وگفت : دخترم همش اسمتو فراموش میکنم » من و اردوان رفتیم توی اتاق تا باهم صحبت کنیم  اردوان اومد توی اتاقم و گفت : خب...خانمم...قراره زنم بشی....» رفتم سمتش و گفتم : می‌دونم » اردوان به اتاقم نگاه کرد و گفت : نمی‌خوای شرط بزاری...» بهش نگاه کردم و گفتم « نه »....  

 

 

 

مجرم جذاب من ۴

Pary.◉⁠‿⁠◉ Pary.◉⁠‿⁠◉ 15 مرداد · Pary.◉⁠‿⁠◉ ·

وقتی رسیدم جلوی یک عمارت بزرگ و شیک بودم...نمی‌دونم والا چی بگم بیشتر شبیه قصره تا عمارت...رفتم جلو و در زدم که نگهبانان در رو باز کردند و من همون‌جوری داشتم نگاه میکردم که یکی از نگهبانان گفت : بیا برو دیگه » سریع رفتم تو که من به سمت یک اتاق بردند و در رو باز کردند و من رفتم تو...یک مرد خیلی قد بلند و عضلانی جلوم بود که خیلی خوشتیپ بود...همون‌جوری عین ندید بدید ها داشتم نگاش میکردم که یهو مرد گفت : پس لینا تویی» بهش نگاه کردم و گفتم : بله من لینا هستم....همون دختری که آدم فرستادی بیان توی خونه اش » مرد خندید و گفت : بشین » نشستم و گفتم : تو کی هستی...» مرد با زمزمه ای ترسناک گفت : من پسر همون مردی هستم که پدرت به ناموسش تجاوز کرد» خشکم زد و گفتم : تو پسر همون زن هستی» مرد خندید و گفت : من اردوان هستم» یهو چشمام چهار تا شد تو پرونده های من یک مرد بود که کارش این بود که دختر هارو گول میزد و آنها رو تبدیل به عروسک جنسی میکرد و خیلی شبیه همین مرد بود و اسمش اردوان بود..بلند گفتم : تو اردوان هستی» اردوان خندید و گفت « خانم پلیسه من رو شناختی؟؟؟» جوابی ندادم...لعنتی با خودم اسلحه هم نیاورده بودم....اردوان ادامه داد : شنیدم پدرت قراره اعدام بشه...» بازم جوابی ندادم اردوان انگار از سکوتم کلافه شده بود گفت : به شرطی از خون پدرت میگذرم » به چشماش نگاه کردم و گفتم : چه شرطی » اردوان دوباره بهم نگاه کردم و گفتم : باید همسرم بشی » خندیدم و گفتم : من هیچوقت همسرت نمیشم» اردوان ناچار گفت : باشه پس پدرت میمیره » بلند شدم و گفتم : باشه چند روز بهم وقت بده » اردوان بلند شد و گفت : ۱۲ ساعت فرصت داری » من فردا میام خاستگاریت تا اون موقع خانوادت رو راضی کن »......سوار ماشینم شدم و به چیز هوایی که اردوان گفته بود فکر کردم محکم مشت زدم به فرمون و بلند گفتم « لعنتی...لعنتی...»

 

 

مجرم جذاب من ۳

Pary.◉⁠‿⁠◉ Pary.◉⁠‿⁠◉ 15 مرداد · Pary.◉⁠‿⁠◉ ·

از ماشینم پیاده شدم.....باورم نمیشد...من توی تبریزم....جایی که بزرگ شدم و به دنیا اومدم.....این خونه همون خونه ای هست که من توش بزرگ شدم...خاطرات کودکی.....رفتم جلو...جلوی در وایسادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم چند دقیقه بعد یک خانم در رو باز کرد....باورم نمیشد این مادرم بود...یادمه وقتی داشتم از تبریز به اصفهان نیومد مامانم خیلی جوان و خوشگل بود ولی حالا موهاش سفید شده صورتش چروکیده شده...آروم گفتم : مامان » مامانم که همون‌جوری مات و مبهوت داشت من رو نگاه میکرد و یهو محکم من رو بغل کرد و گریه کرد..دستشو گرفتم و بردمش توی خونه و به خونه نگاه کردم...همونجایی که من بزرگ شده...همون جوری مونده....جاهایی که با مداد رنگی نقاشی می‌کشیدم هنوز همونجا بود...مامانم که هنوز باورش نمیشد من برگشتم خندید و من گفتم : بابا کجاست؟؟» یهو مامانم اخم کرد و گفت : دخترم باید ی چیز مهمی رو بهت بگم» بهش نگاه کردم و گفتم : بگو مامان».................بلند گفتم :چییییییییی؟؟؟ یعنی چی مامان....یعنی چی بابا ۲۰ سال پیش به زنی که توی جوونی عاشقش بود تجاوز کرده » مامانم با تأسف به من نگاه کرد و گفت : الان بابات توی کلانتریه....اون زنه یک پسر داره که پسرش تاجر بزرگ تبریزه....» گیج شده بودم و گفتم : مامان کدوم کلانتری هستن ؟.......بعد از اینکه آدرس گرفتم رفتم توی کلانتری و گفتم : من سرگرد لینا هستم» من رو بردن توی اتاق بازجویی که بابام با دیدن خوشحال شد و من گفتم : بابا چه خبره....یعنی چی تو ۲۰ سال پیش به زنی که عاشقش بودی تجاوز کردی و الان گندش درومده؟؟؟؟» بابام با تأسف بهم نگاه کرد...یهو تازه یادم اومد..دیشب اون مردی که اومده توی خونه...شماره تلفنش توی گوشیمه....از اتاق بازجویی اومدم بیرون و به شماره زنگ زدم که یک مردی جواب داد و من گفتم : سلام من لینا هستم...یک مردی این شماره رو دیشب به من داده بود » مرده خیلی پرو نه جواب ام رو داد فقط گفت لوکیشن می‌فرستم خب مردک می‌تونستی بگی سلام شما خوبید...ماشینم رو روشن کردم و رفتم به سمت آدرس....