از ماشینم پیاده شدم.....باورم نمیشد...من توی تبریزم....جایی که بزرگ شدم و به دنیا اومدم.....این خونه همون خونه ای هست که من توش بزرگ شدم...خاطرات کودکی.....رفتم جلو...جلوی در وایسادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم چند دقیقه بعد یک خانم در رو باز کرد....باورم نمیشد این مادرم بود...یادمه وقتی داشتم از تبریز به اصفهان نیومد مامانم خیلی جوان و خوشگل بود ولی حالا موهاش سفید شده صورتش چروکیده شده...آروم گفتم : مامان » مامانم که همون‌جوری مات و مبهوت داشت من رو نگاه میکرد و یهو محکم من رو بغل کرد و گریه کرد..دستشو گرفتم و بردمش توی خونه و به خونه نگاه کردم...همونجایی که من بزرگ شده...همون جوری مونده....جاهایی که با مداد رنگی نقاشی می‌کشیدم هنوز همونجا بود...مامانم که هنوز باورش نمیشد من برگشتم خندید و من گفتم : بابا کجاست؟؟» یهو مامانم اخم کرد و گفت : دخترم باید ی چیز مهمی رو بهت بگم» بهش نگاه کردم و گفتم : بگو مامان».................بلند گفتم :چییییییییی؟؟؟ یعنی چی مامان....یعنی چی بابا ۲۰ سال پیش به زنی که توی جوونی عاشقش بود تجاوز کرده » مامانم با تأسف به من نگاه کرد و گفت : الان بابات توی کلانتریه....اون زنه یک پسر داره که پسرش تاجر بزرگ تبریزه....» گیج شده بودم و گفتم : مامان کدوم کلانتری هستن ؟.......بعد از اینکه آدرس گرفتم رفتم توی کلانتری و گفتم : من سرگرد لینا هستم» من رو بردن توی اتاق بازجویی که بابام با دیدن خوشحال شد و من گفتم : بابا چه خبره....یعنی چی تو ۲۰ سال پیش به زنی که عاشقش بودی تجاوز کردی و الان گندش درومده؟؟؟؟» بابام با تأسف بهم نگاه کرد...یهو تازه یادم اومد..دیشب اون مردی که اومده توی خونه...شماره تلفنش توی گوشیمه....از اتاق بازجویی اومدم بیرون و به شماره زنگ زدم که یک مردی جواب داد و من گفتم : سلام من لینا هستم...یک مردی این شماره رو دیشب به من داده بود » مرده خیلی پرو نه جواب ام رو داد فقط گفت لوکیشن می‌فرستم خب مردک می‌تونستی بگی سلام شما خوبید...ماشینم رو روشن کردم و رفتم به سمت آدرس....